شنل قرمزی کوچک نخستین عشق من بود٬ با خود میگفتم اگر میتوانستم با او ازدواج کنم٬
به سعادت کامل میرسیدم. (چار دیکنز)
***
یادش بخیر٬ آن روزها من کودک ده سالهای بیش نبودم٬ همان روزهایی که برای اولین بار در زندگیام قدم گذاشتید و تنهایی را یادم دادید. به من گفتید زبان پرندهها و درختها را میدانید و میتوانید با ستارهها حرف بزنید. یادم نمیرود وقتی باران میبارید چطور خودتان را میرساندید زیر درختهای اقاقیای توی کوچه، دهانتان را باز میکردید تا قطرات باران که از شاخهها میچکید لبهایتان را ببوسد، چون فکر میکردید با این کار موهایتان بلندتر میشود. بعد میآمدید و موهای خیستان را نشانم میدادید، من با دیدن قطرات باران که از موهایتان میچکید فکر میکردم باران تنها به خاطر خیس کردن موهای شما میبارد. یکبار گفتید پشت این درختها و کوهها یک دنیای بهتری هست که مردمانش تنها بلدند بخندند، و درختی هست که اگر از میوهاش بخوریم به تمام آرزوهایمان میرسیم٬ به قول خودتان حتی بال در میآوریم و می توانیم تا خدا برویم. همیشه بعد از گفتن این حرفها چشمهایتان پر از اشک میشد و با بغض میگفتید تا رسیدن به آن سرزمین جادویی تنها خواهیم بود. اکنون که به آن حرفها فکر میکنم٬ به آن اطمینان و یقینی که در کلام و نگاهتان بود٬ به خود میگویم آن سرزمین جادویی باید یک جایی باشد. نمیدانید چقدر اندوهگین شدم حالا که بعد از بیست سال به صورت اتفاقی همدیگر را دیدیم و شما من را نشناختید. اکنون دیگر آن یقین و اطمینان نه در کلام تان، که حتی در نگاهتان هم نبود. چقدر ناراحت شدم وقتی دیدم از نگاه کردن به من شرم دارید. یادتان میآید من و بچههای دیگر را جمع میکردید و برایمان از پیرزنی حرف میزدید به نام ارغوان» که شبها وقتی پدر ومادرتان خواب بودند٬ کنارتان میآمد و برایتان از آن سرزمین جادویی قصهها میگفت و صبح برای ما تعریف میکردید؟ اکنون زمانه با شما چه کرده است که حتی ارغوان» را هم از یاد برده اید؟ در تمام سالهایی که در بی خبری از شما گذشت همیشه دوست داشتم یک بار دیگر ببینمتان، تا به تان بگویم که شنل قرمزی زندگی من بوديد.
***
پ.ن: زمان آدمها را دگرگون میکند٬ اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیز دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست. (پروست)
رو به ناكجا
آن سوي بي سوها
سر به زير
دستهايي كه جاماند
لبهايي كه پلاسيد و سياه شد
من حسرت ديدنت را قاب گرفتم
روي ديوار ترك خورده قلبم چسباندم كه تركهاي زشتش را بپوشاند
من دلتنگي را با هر نبضي كه خون پمپاژ مي كند گره زدم
تا ذره ذره وجودم را در نوردد
از چشمانم بگذرد
از گردنم
از سينه ام
از گلويم.
از هر آنجا كه روزي گذر لبهايت بود
راستي چرا مزه لبانت روي لبهاي كبودم خشك نمي شود؟
پ.ن: ببينيد و بشنويد
حتی اگر هزاران سال پیش خشک شده باشند، هنوز هم همه ی مردم نام آنها را به یاد دارند.
هنوز می دانند که فلان زمان و فلان مکان؛ اقیانوسی وجود داشته؛ اقیانوسی نیلگون و زلال و بی انتها.
اما اقیانوس ها اندک اند،
و زندگی پُر شده است از رودخانه های فصلی، آدم های فصلی ، چه می شود کرد، زندگی همین است دیگر.
حتی اگر به یک رودخانه ی فصلی
هم بخواهی می توانی دل ببندی، اما مراقب باش به کدام رودخانه ی فصلی؛ اقلا به رودخانه ای که گل آلود و سیلابی نباشد، وگرنه یک روز چشمانت را باز میکنی و میبینی تمام زندگی ات را ویران می کند و با خود می بَرَد؛
تو می مانی و اندوهی از گِل و لای که با هیچ چیزی از زندگی ات نمی توانی آنها را پاک کنی.
پ.ن: نوشته ي زيبا و قابل تاملي از يك دوست :
عاشقي يعني شناخت درون
همه فكر مي كنند اين معشوق است كه قدرت عشق را به منصه ظهور مي رساند
اما اين درون عاشق است كه عشق را متبلور و نمايان مي سازد
هويت كامل معشوق را روشن مي كند.
چه، اگر عشق از درون نيايد، معشوق كه برود عشق هم تبخير مي شود
و دوام عشق بر خلوص است.
و تنها عشقي پايدار خواهد بود كه از ضمير پاك بيرون بيايد.
اي بر فراز ابرها نشسته ، اي هبوط نكرده بر زمين، از من پرسيده بودي كه: از آدمها مي ترسم يا نه؟ و من در جوابت اكتفا كردم به نوشتن نه ، نمي ترسم. اما از تو چه پنهان در اين چند قرن كه از آشنايي غريب ما ميگذرد،يك ترس مبهم و شيرين از تو سراغم آمده كه نميگذارد مثله روزهايي كه در غفلت از بودنت مي گذشت از خواب برخيزم، مثل همان روزهاي معمولي سردي كه برودتت زمستان را به مدارهاي گرما مي كشاند! من با كلمات خودم را گرم مي كردم و ايمان داشتم به اين گفته ي نيچه كه ، عشق خطري ست در كمين تنهاترين كس ، و اينكه براي رهايي از گرفتار شدنش بايد هر چه بيشتر خودم را به افسون كتاب ها بسپارم، و در تمامي اين مدت جريان مبهمي را كه درونم احساس مي كردم با نيشخندي به فراموشي مي سپردم غافل از اينكه به قول كريستين بوبن ما هميشه از عشق رنج مي بريم حتي زماني كه گمان مي كنيم از چيزي رنج نمي بريم . من از تو مي ترسم، از حضور قلبي كه براي من خود زندگي ست ، كه در كنارش تمامي كتاب هايي را كه خوانده ام از ياد مي برم ، كه دوري ش آن چنان كه شاملو به درستي گفته است : آزمون تلخ زنده به گوري ست.
پ. ن : يك پرسش گراي بودايي مي گويد : "مرشد سر مريد را براي مدتي طولاني زير آب نگه مي دارد ، رفته رفته حباب هايي كه روي آب مي آيند كمتر و كم تر مي شوند،دم آخر مرشد، مريد را بيرون مي كشد و به او جان تازه مي بخشد: وقتي چنين كه در تمناي هوا هستي در تمناي حقيقت شدي ، آن گاه خواهي دانست كه حقيقت چيست " غياب ديگري همان است كه سر مرا را زير آب نگه مي دارد،من رفته رفته به حال خفگي مي افتم ، هواي اندوخته ام تمام مي شود،، با اين خفقان است كه من "حقيقت" خود را باز به دست آورده و وجه مهارناپذير عشق را به نمايش ميگذارم.
درباره این سایت